عید بود ..
رفتیم خونه اصغر اینا مهمونی،
بعد یهواصغرعاغا به خانومش گفت:زهرااون شیرینی میرینی هاروبیارمهمونا
بخورن
من
خونوادم
خانومش:چشم اصغر عاغا
حدودا یه ماه بعد اونا اومدن خونه ما.....
بابام به مامانم گفت:خانوم اون گَز وگوزا که از یزد آوردیمو بیار واسه مهمونا
دوباره من
مامانم
اصغر عاغا و خانومش
روحیه ی لطیف اصغر عاغا
مدیونی فکر کنی بابام کینه ای باشه
برچسبها: